کشاورز جوان هر چه سعی کرد نتوانست اسب را از چاه در آورد از طرفی دلش هم به حال اسب پیر میسوخت که آن طور درد بکشد پس برای اینکه اسب زجر نکشد فکری به ذهنش رسید با بیلی که در دست داشت خاکهای اطراف چاه را داخل چاه ریخت به این نیت که اسبش زیر خاکها مدفون شود و بمیرد.!
اما اسب پیر هر بار که خاک روی بدنش می ریخت با دمش و تکان دادن بدنش خاکها را پایین می ریخت و در عین حال خاکها را روی هم کپه میکرد و چند سانتی متر بالاتر می آمد.
این کار همچنان ادامه پیدا کرد .کشاورز جوان خاک میریخت و اسب پیر خاکها را زیر پایش جمع میکردو
تا بالاخره ارتفاع خاک به لبه چاه رسید و اسب پیر در حالی که یک کوزه پر از سکه طلا را به دندان گرفته بود از چاه خارج شد و کشاورز جوان تبدیل به مردی ثروتمند شد.
مشکلات زندگی مانند تلی از خاک بر سر ما میریزند .
انسانها نیز دو انتخاب پیش رو دارند :
اول اینکه اجازه دهند مشکلات آنها را زنده به گور کند!
دوم آنکه از مشکلات سکویی بسازند برای رسیدن به خوشبختی!
نمونه سوال مطالعات نهم درس 15تا24
سوالات درس 13 تا16 مطالعات نهم
نمونه سوال مطالعات هشتم درس 13 تا16
نمونه سوالات درس 13 تا 20 مطالعات هفتم
سوالات مطالعات اجتماعی پایه هفتم از درس 13تا 16
اسب ,پیر ,چاه ,خاک ,خاکها ,کشاورز ,اسب پیر ,خاکها را ,کشاورز جوان ,می ریخت ,و اسب
درباره این سایت